لحظه نبودن نيستن ها ، اگر منت مي نهي بر كلام من ، با حترام سلامت مي گويم و هزار گلپونه بوسه به چشمانت هديه مي دهم. قابل ناز چشمانت را ندارد. ديرروز يادگاري هايت همدم من شدند و به حرفهاي نگفته من گوش دادند. و برايم دلسوزي كردند. البته به روش خودشان كه همان سكوت تكراري بود و يادآوري خاطرات با تو بودن. دست نوشته ات را مي بوسيدم و گريه مي كردم. زيبا ، به بزرگي مهرباني ات ببخش كه اشكهايم دست خطت را بوسيدند. باز هم ستاره به ستاره جستجويت كردم. ولي نيافتمت. از كهكشان دلسپردگي من خسته شدي كه تاب ماندن نياوردي و بي خبر رفتي ؟ مهتاب كهكشان نيافتني من ، آنقدر بي تاب ديدنت شده ام كه دلتنگي ام را به قاصدك سپردم و به هزار شعر و ترانه رقصان به سوي تو فرستادم. روزها و شبها به دنبالت آمدند و تو را نديدند. قاصدك هم برنگشت. شايد او هم شيفته نگاه مهربانت شد. باشد، اشكالي ندارد. تو عزيزي ، اگه يه قاصدك هم از من قبول كني ، خودش دنيايي است. كاش ياسهايي كه برايت پرپر شدند و به سويت آمدند، دوست داشتنم را برايت آواز كنند.كاش باران بعد از ظهرهايت، تو را به ياد اشكهاي من بيندازد. نازنين ، هر پرنده سفر كرده اي از تو مي خواند و هر غنچه اي كه مي شكفد، نام تو را بر زبان مي آورد. نيم نگاهي به روزهاي تنهايي ام كن و لحظه هاي زرد و بي صداي مرا تو آبي و ترانه باران كن. بگذار باز هم قاصدك ترانه هاي من در هواي دلتنگي تو پرواز كند. همين حوالي بي قراري ها باز هم گلهاي بي تابي شكفته. زيبا ، امشب ، شام غريبان عاشقانه من و تو است. به يادت مثل شمع مي سوزم و ذره ذره وجودم آب مي شود. تو هم به ياد بي تابي هايم شمعي روشن كن و بگذار مثل من بسوزد. مهرباني باران ، يادم كن در هر شبي كه بي ستاره شد.
ای کاش... کاش راه زندگی، در پای دل خاری نداشت یا که چون دارد، فراز و شیبِ دشواری نداشت کاش از پا در نمی افتاد، هر سو رهروی ست یا که تا سر منزلِ خود، راه بسیاری نداشت کاش خیل دلبران، پنهان نمی کردند روی یا که چشم بیدلان، حاجت به دیداری نداشت کاش از روز نخستین خارزارِ ِ این وجود روزنی از دیده ی حسرت، به گلزاری نداشت کاش جانِ پاک، با این خاکدان خو می گرفت یا که اصلاً شهر ما، دکان خمّاری نداشت کاش هر باطل نمی شد عرضه بر اَفهام خلق یا متاع کفر و دین، هریک خریداری نداشت کاش واعظ لب فرو می بست از گفتار نیک یا خلاف آنچه گوید، زشت کرداری نداشت کاش از خوی پزشکان بود کمتر جلبِ مال یا که جمع بینوایان، هیچ بیماری نداشت کاش فکر بیش و کم در مغز انسانی نبود تا که بارِ زندگانی، هیچ سرباری نداشت کاش چشم و گوش هر کس بر حقایق باز بود تا که دیگر عِلم و دین پوشیده اسراری نداشت کاش هر کس دعویِ اسلام و ایمان می نمود از نفاق و کفر پنهان، بسته زُنّاری نداشت کاش هر گندم نمای جو فروش از هر کنار در میان شهر کوران، گرم بازاری نداشت کاش چشم نیم مستی هوش از «الفت» می ربود تا که با سود و زیانِ دیگران کاری نداشت
باد مي وزد … ميتواني در مقابلش هم ديوار بسازي ، هم آسياب بادي تصميم با تو است . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * زيباترين حکمت دوستي ، به ياد هم بودن است ، نه در کنار هم بودن . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * دوست داشتن بهترين شکل مالکيت و مالکيت بدترين شکل دوست داشتن است . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * خوب گوش کردن را ياد بگيريم… گاه فرصتها بسيار آهسته در ميزنند . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * اگر يک روز هيچ مشکلي سر راهم نبود ، ميفهمم که راه را اشتباه رفته ام . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * وقتي از شادي به هوا ميپري ، مواظب باش کسي زمين رو از زير پاهات نکشه . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * مهم بودن خوبه ولي خوب بودن خيلي مهم تره . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * فراموش نکن قطاري که ار ريل خارج شده ، ممکن است آزاد باشد ولي راه به جائي نخواهد برد . . .
باتو،همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
ابر،حریری است که برگاهواره ی من کشیده اند باتو،دریا با من مهربا نی می کند بی تو،دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد « دکتر علی شریعتی »
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟ چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟ خداحافظ ، تو ای بانوی شب های غزل خوانی خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید
Home
|